sina m

@sina7782

Posts
590
Followers
561
Seguendo
6,602
روزی بهرام گور با گروهی از یاران عازم شکار گور شد . در تعقیب گوری از یاران جدا شد آفتاب غروب خورشیدکرد و در بیابان راه را گم کرد ، از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس او را به آبادی رساند، اسب و سوار بعد مدتی طی طریق به چادری در دل بیابان رسیدند ، بهرام بانگ زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را می پذیرید ،صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمدکه :میهمان حبیب خداست داخل شو بهرام داخل شد ، پیرزن نا بینا بود و با تنها دختر و چند بز در بیابان زندگی می کرد به دخترش گفت:قدری شیر بدوش برای مهمان و جای خوابی نیز برایش بگستر بهرام در لباس شکار بود و دختر ندانست که او پادشاه است ، بهرام شیر بخورد در جای خواب رفت ، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد ،در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره می برند اما مالیات نمیدهند ،فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد. صبح شد همه از خواب برخاستند پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد، دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد دید شیرش خشکیده ،برگشت و گفت: مادر در عجبم که دیشب پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیده اند، پیرزن گفت دخترم تعجب ندارد قطعاً پادشاه برایمان خواب بدی دیده . بهرام که این سخن شنید متعجب شد، با خود گفت من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ، و نیت مالیات نیز در دل من هست هنوز به زبان نیاورده ام این زال چه می گوید. پرسید مادر جان مگر تو پادشاه را دیده ای یا میشناسی چگونه این حرف را می زنی؟! پیر زن گفت ای غریبه من تا به این سن هنوز هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده ام. اما به تجربه می دانم که هرگاه پادشاه بر رعیت ظلم پیشه گیرد آسمان و زمین و حیوان نیز بخیل میشوند خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا می گیرد،
33 2
2 mesi fa
دوست داشتنت، لبخند را به دنیایم هدیه میکند، من این دوست داشتن را بیشتر از هر چیز در این دنیا دوست دارم عشقم برادر زاده ام❤️😘❤️
138 38
3 mesi fa
«آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف» معروف به «ماكسيم گوركى»، نويسنده اهل روسيه، فعال سياسى، برنده جايزه نوبل (پنج بار) و خالق «مادر»، ١٨ ژوئن سال ۱۹۳۶ درگذشت. 🔴 سخنان "ماکسیم گورکی" نویسنده انقلابی روسیه در ۱۰۵ سال پیش!قابل تامل است @@@ در جهان سه گونه دزد هست ١- دزد معمولی ٢- دزد سیاسی ٣- دزد مذهبی و اما دزدان معمولی کسانی‌اند که؛ پول، کیف، جیب، ساعت، زر و سیم، وسایل خانه‌ و.......شما را برای سیرکردن شکم‌ خودشان و فرزندانشان میدزدن. دزدان سیاسی کسانی‌اند که؛ آینده، آرزوها، رویاها، کار، زندگی، حق، حقوق، دسترنج، دستمزد، تحصیلات، توانایی، اعتبار، آبرو، سرمایه‌های ملی شما و حتی مالیات شما را می‌دزدند و چپاول می‌کنند! و شما را در سیه‌روزی و بدبختی نگه‌ می‌دارند... دزدان مذهبی کسانی‌ هستند که؛ این دنیای زیبایتان را، جرات اندیشید‌ن‌تان را، علم و دانش‌تان را، عقل و خِردتان را، جشن و شادمانی‌تان را، سلامتی تن و روان‌تان را، دارایی‌ و مال‌تان را و ...... می‌دزدند! و تازه یک چیزهایی نیز به شما گران می‌فروشند! مانند خدا، دین، بهشت، خرافات، جهل، غم، اندوه، سوگواری، افسردگی و............! دزدان مذهبی با سخنان فریبنده ، باغِ بهشت را به شما نشان می دهند و دروغ می‌گویند، می‌فریبند، سواری می‌گیرند شما را در فرومایگی ، فقر ، بدبختی ، نکبت و........ نگه می‌دارند! تفاوت جالب اینها در اینست که؛ دزدان معمولی، شما را انتخاب می‌کنند، اما شما، دزدان سیاسی و دزدان مذهبی را خودتان انتخاب می‌کنید و به آنها ارج می‌دهید و آنها را بزرگ میشمارید. تفاوت دیگر و بزرگتر اینکه؛ دزدان معمولی؛ تحت تعقیب پلیس قرار می‌گیرند، دستگیر می‌شوند، شکنجه می‌شوند، شلاق می‌خورند، زندان می‌روند، دست‌ و پایشان را به چپ و راست می‌بُرند، تحقیر می‌شوند و.......! اما دزدان سیاسی و مذهبی؛ هر دو توسط قانون و پلیس حمایت و محافظت می‌شوند! پست و مقام بالاتری می گیرند، زور می‌گویند، ستم می‌کنند و از شما طلبکار هم می شوند و.......! سخنرانی "ماكسيم گوركى" نويسنده نامدار روس در کانون نویسندگان روس در سال ۱۹۱۶ مسکو
34 0
3 mesi fa
ﻋﮑﺲ فوق ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ. ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ. ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ: ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺑﺪﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ. ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻨﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ. ﺑﻘﻮﻝ ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ: ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ؛ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ بلد است...
26 0
3 mesi fa
خدایا چرا من؟ (درسی که آرتور اشی به دنیا داد) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون "آرتور اشی" به خاطر خون آلوده ای كه درجریان یك عمل جراحی درسال 1983دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد و دربسترمرگ افتاد. او ازسراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت كرد. یكی از طرفدارانش نوشته بود : چراخدا تو را برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟ آرتور در پاسخش نوشت : دردنیا 50 میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند. 500 هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند. 50 هزارنفر پابه مسابقات می گذارند 5000 نفر سرشناس می شوند. 50 نفربه مسابقات ویمبلدون راه می یابند. چهار نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال وآن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم كه ازاین بیماری رنج می كشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟ در مواقع خوشي به ياد خدا نيستيم و شكر نعمت نميكنيم و لي در مواقع سختي شكايت به خدا مي بريم كه خدايا چرا من؟؟ در دايره قسمت... ما نقطه تسلیمیم
25 0
4 mesi fa
✅ مولتی میلیاردر هندی با ثروت ۲۹۱ میلیارد دلاری، راتان #تاتا، در یک مصاحبه رادیویی، مجری رادیو تلفنی از او سوال کرد: - قربان، چه زمانی در زندگی‌تان خوشبخت تر بودید؟ راتان تاتا پاسخ داد: من چهار مرحله شادی را در زندگی‌ام پشت سر گذاشتم و سرانجام معنای خوشبختی واقعی را فهمیدم. اولین قدم جمع آوری ثروت و منابع بود. اما در آن لحظه به آن خوشبختی که می‌خواستم نرسیدم. سپس مرحله دوم انباشتن اشیاء و اشیاء قیمتی فرا رسید. اما متوجه شدم که تاثیر این کار هم موقتی است و درخشش جواهرات زیاد دوام نمی‌آورد. سپس مرحله سوم پروژه‌های بزرگ فرا رسید. من ۹۵ درصد از ذخایر نفت خود را در هند و آفریقا داشتم. من صاحب بزرگترین کارخانه فولاد هند و آسیا بودم. اما حتی اینجا هم به آن خوشبختی که تصور می‌کردم نرسیدم. مرحله چهارم زمانی فرا رسید که دوستم از من خواست برای کودکان معلول ویلچر بخرم. حدود ۲۰۰ کودک. به توصیه یکی از دوستان، من بلافاصله ویلچر خریدم. اما دوستم اصرار کرد که با او بروم و به بچه‌ها خودم ویلچرها را بدهم. آماده شدم و راه افتادم. آنجا با دست خودم به این بچه‌ها ویلچر دادم. درخشش عجیبی از شادی را در چهره این کودکان دیدم. همه آنها را دیدم که در ویلچر هایشان نشسته‌اند و حرکت می‌کنند و بازی می‌کنند. انگار به یک پیک نیک رسیده بودند. از درون احساس خوشحالی می‌کردم. وقتی تصمیم گرفتم بروم یکی از بچه‌ها پاهایم را گرفت. سعی کردم به آرامی پاهایم را آزاد کنم، اما کودک به صورت من نگاه کرد و آنها را محکم تر فشار داد. پس خم شدم و از کودک پرسیدم آیا چیز دیگری لازم داری؟ واکنش این کودک نه تنها من را شوکه کرد، بلکه دید من را به زندگی کاملاً تغییر داد. این بچه گفت: می‌خواهم چهره تو را به یاد بسپارم تا وقتی تو را در بهشت ​​می‌بینم، بتوانم بشناسمت و دوباره ازت تشکر کنم!!!👌😢Ⓜ️
26 1
4 mesi fa
روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام او بود، نداشت. لباس های این دانش آموز( تیدی) همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت و احساس او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بوجود آمده بود. زیرا که تیدی با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباسهایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت، ضربدر در برگه اش با خودکار قرمز هم اکراه داشت!!!  اما از  یادداشت کردن عبارت " نیاز به تلاش بیشتر دارد" احساس لذت می کرد.!!!و این احساس ناراحتی خود را با بقیه هم عنوان میکرد!!! روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است" اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را میکند. که خودش را با شرایط وفق دهد، ولی پدرش توجهی به او ندارد و اگر از طریق مدرسه در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، برای تیدی،منزجر کننده شده و تاثیر منفی می گذارد" در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد" اینجا بود که خانم تامسون، معلم تیدی، به مشکل دانش آموز خود پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیشتر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای  با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده در آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود اما برای اینکه خانم معلم شرایط تیدی را میدانست ارزشمندترین برخورد و رفتار را کرد!! و آن هنگامی بود که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر راهم به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان با این رفتار معلمشان قطع شد. ادامه درکامنت
21 1
4 mesi fa
این تصویر به‌گمانم هیچ توضیحی لازم ندارد. در تمام ادوار تاریخْ همهٔ امکانات جامعه به ‌مصرف جنگ‌سالاران رسیده است و نخبگان جامعه در انزوا به‌سر برده‌اند. همان‌طور که در توضیح این تصویر نوشته، نکتهٔ جالبِ این کاریکاتور در این است که ۸۰ سال قبل کشیده شده و با همهٔ این‌همه پیشرفتْ همچنان گویای وضعیتی است که بشر بدان دچار است. هیچ نمی‌توان کرد؛ گویا این سرنوشتِ محتوم جامعهٔ انسانی است. پیشرفت علمی و تکنولوژیکی مانع جنگ نشده ولی آن را مخرب‌تر و ویرانگرتر کرده است. کاش راهی بیابیم برای رهایی از این نابسامانیِ جامعهٔ بشری ورنه با این‌همه امکاناتِ پیشرفتهٔ در خدمت جنگ، ممکن است دچار خودویرانگریِ دهشتناکی شویم.
16 1
4 mesi fa
قورباغه_و_کانگورو 🌸 داستانی از شل سیلور استاین: قورباغه به کانگورو گفت: من می توانم بپرم و تو هم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم. کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه». هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند. آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم. کانگورو گفت: بهتر. قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ پپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند. این قصه ی زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد. «پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.» هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود. این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام می شود . نه که نتواند، دیگر نمی خواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع می کند و حتی ..... برای آن می میرد اما .... آدم غیرمتعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر می دهد. اگر شما مدتی ست که افکارتان تغییر نکرده، بدانید که این مدت فکر نکرده اید. آب هم اگر راکد بماند فاسد می شود! آنچه ما را ویران می کند باورهای غلط و تعصباتی است که..... به خودمان اجازه ی دگربینی و دگرگونی آنها را نمی دهیم. به قول نیچه: «باورهای غلط از حقایقِ خطرناک ویران کننده ترند.»
19 1
4 mesi fa
🎯 بی‌عرضه چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: - بنشینید یولیا. می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟ - چهل روبل. - نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید. - دو ماه و پنج روز دقیقا. - دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی... "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد. - سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟ چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت. -... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های "وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... در دهم ژانویه ده روبل از من گرفتید... یولیا نجوا کنان گفت: من نگرفتم. - اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند. چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت: - من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر. - دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... ادامه درکامنت
20 2
4 mesi fa
آیا سگهای مارتین سلیگمن را می شناسید⁉️ دانشمند روانشناس، مارتین ای پی سلیگمن برای شناخت درماندگی آزمایشی انجام داد که منجر به برنده شدن نوبل روانشناسی توسط وی شد. ایشان ۲۰ سگ شیانلو را از ابتدای نوزادی درون یک قفس تربیت کرد به طوری که سگها در صورت نیاز پدال موجود در قفس را می فشردند و بیرون می رفتند و پس از دستشویی کردن باز می گشتند. ایشان پس از تربیت این سگ ها، آن ها را به دو قفس و در هر قفس ۱۰ قلاده تقسیم نمود. سپس درب قفس ( آزمایش)B را جوش داد و ۳۰ روز، روزی ۳ بار به قفس B شوک الکتریکی می داد. سگهای قفس B در روزهای اول در زمان شوک بخاطر قفل بودن درب خودشان را به میله های قفس میزدند و خونی و زخمی نتیجه ای نمی گرفتند . اما پس از چند روز سگها فهمیدند که با تلاش موفق نمی شوند بجز اینکه زخمی شده و رنج زیاد می کشند. آنها یاد گرفتند که در زمان شوک در جای خود بایستند زیرا دست کم از زخمی شدن در امان بودند. سلیگمن در انتهای آزمایش درب قفس را شکست و آنها را به سگهای قبلی قفس A ( گواه) ملحق نمود ؛ همان قفس سالم که با فشار اهرم درب باز می شد. سپس شوک الکتریکی داد. فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟؟ تمام ۱۰ سگ گواه اهرم را فشار داده و بیرون آمدند اما سگهای ( آزمایش) در سرجایشان ایستاده و حرکت نکردند. او بزرگترین نظریه قرن را ارائه کرد، یعنی (درماندگی آموخته شدنی است) بدین معنا که موجودات یاد می گیرند بدبخت زندگی کنند.
21 0
4 mesi fa
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس " مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی توانند به او بكنند و بايد آماده باشد كه بعد از دوره ای درد جانكاه از دنيا برود. كازينز اتاقی در يک هتل گرفت و هر فيلم خنده داری را كه می توانست پيدا كند كرايه كرد. او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها را تماشا كرد و از ته دل خنديد. پس از شش ماه خنده درمانی ای كه خودش برای خودش تجويز كرد پزشكان در نهايت تعجب دريافتند كه بیماری او كاملا درمان شده و هيچ اثری از آن نيست...! اين نتيجه حيرت انگيز باعث شد تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد و منتشر كند. سپس او پژوهش گسترده ای پيرامون كاركرد آندورفين ها آغاز كرد. آندورفين ها مواد شيميايي ای هستند كه وقتی می خنديم در مغز آزاد می شوند. آن ها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام بخشی روی بدن می گذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت می كنند. اين امر توضيح می دهد كه چرا آدم های شاد به ندرت بيمار می شوند و خیلی جوان به نظر میرسند در حالی كه کسانی كه مدام گله و شكايت می كنند اغلب اوقات بيمار هستند...! 📕 #زبان _بدن ✍ #جو _ناوارو
24 0
4 mesi fa